130

ساخت وبلاگ

میدونی مادربزرگ، میفهمم.. که دیگه بچه نیستم.. خیلی وقته که نیستم.. اما منم میخواستم.. منم میخوام.. میگن با داشته هات شاد باش و به نداشته ها فکر نکن.. ولی مگه میشه؟ اگه هم بشه، تا چه مدت میشه؟ ها؟ ماشین خوب؟ خونه زیبا؟ سلامتیم؟؟؟ یه کار خوب که بتونم از پسش بر بیام؟ پول؟ لباسای نو؟ یه یار؟

میدونی مادربزرگ، کمر دخترت هم داره مثل کمر خودت خم میشه. تازگیا دیدیش؟ میدونی، این روزا وقتی از خواب بیدار میشم، اونقدر احساس ناتوانی و بی حالی میکنم که دیگه زورم نمیرسه به داشته ها و نداشته هام فکر کنم. چون باید به این فکر کنم که چه جوری از توی رختخوابم بلند شم و روی دو تا پام بایستم. حس میکنم کار خیلی سختی شده.... حس میکنم چند هفته ست که بیشتر از همیشه تلو تلو میخورم موقع راه رفتن... میدونی مادربزرگ، اینا کمکم میکنن تا خیلی کمتر به اون نداشته هام فکر کنم.... اما وقتایی مثل الان که کاملن تنها میشم، ...... اینجور وقتا به یاد میارم که باید برم. نمیتونم بمونم. نمیتونم. شاید قدرت کافی برای این کار نداشته باشم ولی.... دلیل کافی هم برای موندن ندارم..... روی موندن هم ندارم.... من شرمندم.. من حقیر و بازنده هستم... برای چی بمونم؟ به چه حقی بمونم؟ برای کی بمونم؟ میدونی؟ راستش، اونایی که دوستم داشتن تلاششون رو کردن تا من دوباره درست بشم. ولی نشدم. شاید تلاششون کافی نبود. شاید خیلی زود ولم کردن چون فکر کردن دیگه درست شدم در حالی که نشدم. من فقط هر روز بدتر شدم. بدتر و پیرتر و شکسته تر و ناامیدتر... آره مادربزرگ، تومورها رو از توی سرم در آوردن اما قلبم هم خالی شد از امید، بدنم خالی شد از قدرت برای کار و زندگی، برای جنگیدن مثل یه مَرد، مغزم خالی شد از اعتماد به نفس و عزت نفس، روحم خالی شد از شادی و سرزندگی و مملو شد از حسرت و آرزو و ای کاش...

میدونی، فکر میکردم فرزند خوبی برای مادرم و پدرم میشم،
فکر میکردم برادر خوبی برای برادر و خواهرم میشم،
فکر میکردم دوست خیلی خوبی برای دوستام میشم،
مطمئن بودم که شوهر فوق العاده ای برای همسرم میشم... برای ملکه ام... میدونی مادربزرگ؟ فکر میکردم مردی میشم که خوشبختش کنم. مردی که بتونه با خیال راحت بهم تکیه کنه، چشماشو ببنده و کمی هم بخوابه و استراحت کنه و هیچ نگران این نباشه که زمستان سرد یا توفان ویرانگر در راهه چون من اونجام...
مطمئن بودم که پدر فوق العاده ای برای بچه هام میشم و خیلی چیزا بهشون یاد میدم...

گاهی وقت ها وارد دنیای رویاهام میشم.. و همه این ها رو دارم... گاهی همینجا، گاهی آلاسکا، چه فرقی میکنه... وقتی رویا می بینی، هیچ حد و مرز و محدودیتی نداری... چقدر دنیای رویایی قشنگتر از دنیای واقعیه..

موضوعات مرتبط: زندگی من، بدون من

یه خبر خوب (124)...
ما را در سایت یه خبر خوب (124) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mypurplelife بازدید : 169 تاريخ : يکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت: 4:07